فضای مغازه از همان جلوی در چشم را مینوازد. مردی با موهای جوگندمی سرش را به زیر انداخته و با حرکات قلم نگاهش روی صفحه میلغزد. دور تا دور مغازه پر از اشعار زیبایی است که با خط خوش نوشته شده است. از محبت به مادر تا فواید علم مضمون تابلوهای روی دیوار است.
چند نوع قلم در قلمدان خودنمایی میکند. تابلوسازی بیشتر به نگارخانه خط میماند تا محل کسب و کار. فضای محله قدیمی بودن آن را به رخ میکشد. این موضوع فضای کار آقای دولتی را دلنشینتر کرده است. دولتی آنقدر غرق نوشتن است که متوجه ورودمان نمیشود.
مجید دولتی عشقش خطاطی است و از این هنر در راه کارهای جهادی بهره میبرد. در این گزارش به محله کارخانه قند آبکوه و خیابان وصال رفتیم تا با این هنرمند خیّر بیشتر آشنا شویم. حاصل این گفتوگو در مقابلتان قرار دارد.
مجید دولتی که او را به نام محسن میشناسند سال 1348در محله کارخانه قند آبکوه به دنیا آمد و از آن وقت تمام این 50 و یکی دو سال را در همین محله سپری کرده است.
دولتی با انگشت به خانه بالای مغازه اشاره میکند: «من در همین خانه به دنیا آمدم. در همین خانه بزرگ شدم. پسرم هم در همین خانه بزرگ میشود. پدرم کنار همین مغازهای که در آن کار میکنم قصابی داشت حالا قصابی مغازه املاکی است که برادرم آن را اداره میکند. ما دو دختر و 4پسر بودیم. پدرم مرد زحمتکشی بود او قبل از قصابی در کار گِل مالی بود یعنی گل را لگد میکردند و از آن آجر درست میکردند. او با زحمتهایش باعث شد همه بچههایش سقفی روی سر داشته باشند و اوضاع مالیشان مناسب باشد.»
محسن دولتی چهره آرامی دارد، اما آنطور که خودش میخندد و تعریف میکند در کودکی شیطنتش حد و اندازه نداشته است: «از صبح تا شب در کوچهها و باغها هفت سنگ و قایم باشک و ...بازی میکردیم. من و بچه محلها سنگ بازی میکردیم در این بازی دو گروه میشدیم و به هم سنگ پرتاب میکردیم.»
دوباره میخندد. به نظرش این حجم از بیفکری در کودکی عجیب میآید: «محدوده خیابان وصال که حالا اینقدر آباد شده پر از باغ بود. راسته خیابان جانباز کنونی پر از باغتره یعنی باغ سیفیجات بود. بعد از مسجد ابوالفضلیها در این خیابان آب جمع میشد. آنقدر حجم آب زیاد بود که آکاسیو توی آب میانداختیم و مثل قایق رویش میایستادیم و بازی میکردیم. همه محدوده کارخانه قند خاکی بود و چیزی به اسم آسفالت حتی به گوش اهالی کارگرنشین آن هم نرسیده بود. بین بولوار فرامرز عباسی و کارخانه قند هم بیابان بود.»
دولتی همه جنب و جوش این محله را از وجود کارخانه قند میداند: «کارخانه قند و رفت و آمد ماشینهای بزرگی که چغندر بار زده بودند در این محله زندگی را به جریان میانداخت. وقتی کامیونها برای کارخانه قند چغندر میآوردند من که 8سال بیشتر نداشتم به همراه برادرم برای کمک میرفتم. خاطرم نیست چقدر دستمزد میگرفتیم، اما یادم هست مثل فرفره چغندرها را به پایین میریختیم. آنقدر تند این کار را انجام میدادیم که حالا از به خاطر آوردندش تعجب میکنم.»
کمی مکث میکند. صورت دولتی را لبخندی پر میکند و میگوید: «شما من را به کجا بردید؟ چقدر آن روزها شیرین و پرخاطره بود. از به خاطرآوردن آن خاطرات حالم تغییر میکند.»
در بین صحبتهای ما و آقای دولتی زن میانسالی وارد مغازه میشود گویا آینه سفارش داده بود. صاحب مغازه آینه مشتری را که با قابی سفید زینت داشت تحویل زن همسایه داد. وقتی حرف از اجرت شد آقای دولتی 20هزار تومان طلب کرد. خانم مشتری اصرار داشت که بیشتر از اینها زحمت کشیده و راضی است که بهای بیشتری بپردازد، اما دولتی دریافت هزینه بیشتر را قبول نکرد و به مشتری گفت: «من راضیام شما هم راضی باش. »
دولتی پس از رفتن مشتری دوباره به کودکیهایش بر میگردد: «آنقدر شیطنت میکردم که یا پدرم من را در زیرزمین زندانی میکرد یا از بالای بامهای همسایهها در حال فرار از دست پدرم بودم. خاطرم هست قایم باشک بازی میکردیم بدون اینکه به بد بودن رفتارمان فکر کنیم یا به نظرمان خطرناک بیاید از دیوار خانه همسایهها بالا میرفتیم گاهی برای غایب شدن به خانه همسایههایی که در حیاطشان باز بود پناه میبردیم. الان که یادم میآید به نظرم خیلی بیفکری بود.»
به گفته دولتی بیشتر ساکنان محله کارگران کارخانه بودند و شاید به همین دلیل به این محله از قدیم کارخانه میگویند: «دوره ابتدایی در همین محله درس خواندم. راهنمایی هم در مدرسه علامه طباطبایی بودم. آنجا معلمی داشتیم که با وجود جذبهای که داشت به مشکلات بچهها رسیدگی میکرد. این معلم همیشه الگوی من بود.»
حرف دوره مدرسه که میشود میگوید: «یکی از دوستانم را چند وقت پیش دیدم. با او در مدرسه همکلاس بودم. حال یکی از معلمها را از او پرسیدم. برایم تعریف کرد که معلممان را در خیابان دیده با او سلام و علیک کرده معلم از او پرسیده تو از بچههای کارخانه نیستی؟ دوستم هم گفته درست است. معلممان خندیده و گفته بود فقط شاگردان من که از بچههای کارخانه هستند اینقدر خونگرم و با محبتاند و اینقدر گرم سلام و علیک میکنند. من از نوع احوالپرسی متوجه میشوم از اهالی محله کارخانه قند هستند.»
محسن دولتی تمام دوره مدرسه دلش میخواست پزشک شود. دوره دبیرستان هم دلش برای پزشک شدن غنج میرفت. دانشآموز رشته تجربی بود و خیال پزشک شدن را در سر میپروراند: «در کنکور پزشکی قبول نشدم. 2سال پشت کنکور بودم، اما رتبه نیاوردم. حالا بعد از گذشت سالها وقتی فکر میکنم میبینم بهتر که پرشک نشدم چون وقتی در کلاسهای طب اسلامی شرکت میکنم میبینم طبابت حالا با طب اسلامی فرق دارد و همین باعث میشود فکر کنم بیشک به صلاحم بوده که در این رشته وارد نشوم.»
دولتی وقتی از قبولی در کنکور ناامید میشود خودش را برای رفتن به سربازی آماده میکند: «2 ماه مانده بود به سربازی یکی از دوستانم را دیدم که اهل خطاطی بود. او به من گفت اگر خطاطی یاد بگیری در سربازی به کارت میآید و مثل سربازهای دیگر به تو سخت نمیگذرد. دوستم من را تشویق کرد خطاطی را یاد بگیرم. برایم سرمشق گرفت و از من خواست شروع کنم. من هم به خیال اینکه دوره سربازی راحتتری را پشت سر بگذارم تمرین خط را شروع کردم. بار بعد که دوستم به سراغم آمد که مشقهای جدیدی به من بدهد از دیدن خطم تعجب کرد. او تشویقم کرد و گفت که مثل شاگردانی که یک سال دوره خطاطی رفتهاند مینویسم. این شد که بدون رفتن به کلاس، خطاط شدم.»
دولتی دوره آموزشی را در شاهرود خدمت میکرده است. روز اول از سربازها خواسته میشود هر کدامشان بهتر مینویسند و خط بهتری دارند اعلام آمادگی کنند. دولتی هم خودش را به عنوان خطاط معرفی میکند: «شانس آوردم که کسی خطش بهتر از من نبود. این شد که در دوره آموزشی خطاط گروهان شدم. آنجا هر متنی را که به من میدادند برایشان با خط خوش مینوشتم.»
بعد از این دوره برای خدمت سربازی به تهران و ستاد کل نیروهای مسلح اعزام میشود. آنجا هم به خاطر خط خوبش به عنوان دفتردار مشغول کار میشود: «سال 70به سربازی رفتم. سال 72خدمتم تمام شد، اما کارم با خطاطی تمام نشد. دیگر دلم نمیخواست خطاطی را کنار بگذارم. با نوشتن و کار با قلم و دوات حال خوبی داشتم. به همین دلیل تصمیم گرفتم این هنر را ادامه بدهم. »
نظر دولتی که بیش از 30سال در این رشته هنری فعالیت میکند درباره خط این است که این هنر سراسر نیکی است چرا که میگوید: «هیچ وقت مشتری نمیآید بگوید برایم حرف ناسزایی را با خط خوش بنویس. همیشه جملات بزرگان، احدایت و آیات قرآن و روایات است که با قلم خوش نوشته میشود به همین دلیل به نظرم خطاطی هنر متفاوتی است. یک عکاس خیلی برایش پیش آمده که از معتادان و کارتنخوابها عکس بگیرد چون این صحنهها در هر جامعهای وجود دارد، اما در خطاطی همه چیز فرق میکند.»
دولتی از سربازی که برمیگردد به دنبال استاد خطی خوب پرسوجو میکند و بالاخره سر کلاس استاد ذوالریاستین مینشیند. از سوی دیگر در مغازه تابلوسازی هم شاگردی میکند: «استادم تنها استاد خطم نبود، بلکه من از او درس زندگی آموختم. او آنقدر با پشتکار و خستگیناپذیر بود که شاگردها خسته میشدند، اما استاد نه. من هم مدارک درجه عالی را در رشتههای کتابت، شکسته و نستعلیق نزد این استاد گرفتم.»
کلاس استاد ذوالریاستین ساعت و زمان نداشت. یعنی از هر وقت که میرفتم تا هر وقت که میتوانستم و فرصتش بود در کلاسش میماندم. گاهی آنقدر خسته میشدم که پشت میز خوابم میبرد. شاگردهای دیگر به این موضوع میخندیدند استاد صدایم میزد و میگفت بروم زیر میز که فضای بزرگی هم داشت چرتی بزنم. گاهی وقتی بیدار میشدم استاد میگفت دولتی، تو خر و پف میکردی و من با این آهنگ درس میدادم. او آنقدر فروتن بود که هر بار وارد اتاقش میشدم از جایش بلند میشد. تا آن وقت چنین استادی ندیده بودم که برای شاگردش اینقدر متواضع باشد.»
دولتی فقط یک ماه در مغازه تابلوسازی شاگردی میکند و فوری کار و بار خودش را راه میاندازد: «الان که نگاه میکنم میبینم کار اشتباهی کردم باید شاگردی را به کمال میرساندم. آنقدر شاگردی میکردم تا همه فوت و فن کار را یاد بگیرم. به همین دلیل من خودم را تابلونویس میدانم نه تابلوساز چون تابلوسازی مهارتهای زیادی میطلبد که من با آنها آشنایی ندارم.»
دولتی در مغازه تابلونویسی، پارچهنویسی میکند، کتیبه مینویسد، خوشنویسی میکند و در این زمینه سفارش قبول میکند: « نوشتن اسماءمذهبی آرامم میکند .این ماه محرم 200متر پارچه کتیبه نوشتم. »
دولتی معتقد است خوشنویسی تنها به نوشتن روی کاغذ و پارچه منتهی نمیشود و دامنه خارجی دارد: « خوشنویسی برای مدارس و مساجد، گذاشتن دوره آموزشی در بسیج و ...دامنه خارجی خطاطی است. من هم از وقتی مدرک عالی را گرفتم هم در بسیج مسجد محلهمان آموزش خطاطی را به عهده گرفتم و هم در کارهای جهادی از طرف مسجد همکاری داشتم. در مسجد به بسیجیها خطاطی یاد میدادم. یادم هست یک بار طرفهای عصر خوابم میآمد در حال درس و پای تخته یک دفعه خوابم برد. شاید دقایقی ایستاده به خواب رفتم. چشم که باز کردم شاگردهایم میخندیدند. خودم را دیدم که در حال تلوتلو خوردن هستم.»
دولتی از همان دوران ابتدایی عضو بسیج مسجد ابوالفضلیهای محله کارخانه قند آبکوه بود و به همین دلیل وقتی بسیج مسجد با آموزش و پرورش هماهنگ میکرد با آنها برای شرکت در اردوهای جهادی همراه میشد: «اوایل برای خطاطی روی دیوار مدارس حاشیه شهر در اردوها شرکت میکردم بعد به روستاهای اطراف مشهد میرفتیم. برای خطاطی دیوارهای این مدارس از صبح میرفتیم و تا شب کار به اتمام میرسید و برمیگشتیم. رفتن به این مدارس تکلیفی بود که باید ادا میکردم. تا حالا به مدارس مختلفی در روستای تپه سلام، هندل آباد، دولت آباد و ...رفتم. طی این مدت هر تابستان به 4روستا میرفتیم و مدارسش را نوسازی میکردیم.»
دولتی بیشتر از 4سال در حرم خادم بوده است: «وقتی در حرم جلوی در میایستادم بعضی زائرها به من به چشم فردی نگاه میکردند که در همین صحن و سرا زندگی میکند و احترامی بیش از حد برایم قائل بودند حتی گاهی به لباس خادمی به عنوان تبرک دست میکشیدند و صلوات میفرستاندند راستش حس خوبی نداشتم. با خودم فکر میکردم باید جایی خدمت کنم که مردم اینقدر از من تشکر نکنند. این تصور ملکه ذهنم شده بود. وقتی به من پیشنهاد دادند در روستای دولت آباد که روستای پدریام است دهیار شوم حس کردم به این خواستهام رسیدم چون در آن روستا هر کاری میکردم وظیفه بود و کسی تشکر نمیکرد.»
دولتی در شرایطی که اردوهای جهادی برایش آرامش به همراه میآورد و خادمی گاه به او حس قدیس بودن میدهد در دولت آباد حاضر میشود تا به باغش رسیدگی کند. رسیدگی به باغ همان و دهیار دولت آباد شدن هم همان: «دهیار روستای دولت آباد استعفا داده بود. شورای روستا مصّر بود که من به عنوان جوانی که رگ و ریشهاش به آن روستا برمیگردد دهیاری را قبول کنم. بالاخره قبول کردم. حالا نزدیک 5سال است که آنجا دهیاری میکنم بدون اینکه حتی یک نفر از اهالی روستا از من به عنوان خدمتگزارشان تشکر کند.»
از او درباره وظایف دهیار میپرسم و در جواب اینطور توضیح میدهد: « هر کاری که شهردار در یک شهر انجام میدهد دهیار در روستا به عهده دارد. از پیشگیری از ساختوساز غیرمجاز و رفتوروب بگیر تا جمعآوری آبهای سطحی و ... با این حال وظایف آبرسانی و برقرسانی هم به عهده دهیار است. میشود اینطور خلاصه کرد که دهیار مسئول برطرف کردن تمامی مشکلات روستاست.»
از دولتی میپرسم طی این 5سال توانستید مؤثر باشید در جواب میگوید: «همه تلاشم را به کار بستم تا کارم را درست انجام بدهم. طوری که بنا بود 3روز در هفته درگیر دهیاری باشم در حالی که هر روز هفته مشغول دهیاری هستم. طی این مدت سیمهای برق روستا که روکش نداشت، اصلاح کردم و بزرگترین پروژه آب شرب روستا را با کمک یکی از اهالی به سرانجام رساندم. تا آن موقع 480خانوار روستا از آب قنات استفاده میکردند که گاه آلوده میشد ما آب چشمه را لولهکشی کردیم و به منازل مردم فرستادیم تا از آب لولهکشی استفاده کنند. ساخت اسکلت ساختمان دهیاری که پیشرفت خوبی داشت و علاوه بر این کمک کردیم کتابخانه دولتآباد امتیازش را از دست ندهد. تعویض لامپ و ستون برق و ...که کارهای همیشگی دهیاری است.»
دولتی چند خاطره از دوران دهیاری در روستای دولتآباد را برایمان تعریف میکند: «روزی یکی از اهالی من را برای ناهار به خانهاش دعوت کرد. دعوتش را محترمانه نپذیرفتم و گفتم وقتی مسئولیتی دارم بهتر است دعوت اهالی را نپذیرم. به آن روستایی گفتم بعد از دوره دهیاری حتما یک بار دعوتش را قبول میکنم. آن روستایی خندید و گفت آن موقع دیگر کاری با تو نداریم که دعوتت کنیم.»
او خاطره دیگرش را اینطور بازگو میکند: «پیرمردی در روستا داریم که قدیمها خان روستا بوده است. از وقتی در دهیاری مشغول شدم مانند یک بزرگتر از او مشورت میگرفتم و به او احترام میگذاشتم. مشکلی برایش پیش آمد که همه پای کار بودیم من هم تا 11شب آنجا بودم تا مشکل این پیرمرد حل شود. وقتی پیرمرد دید کارها آنطور که انتظار دارد پیش نمیرود داد و بیداد کرد و به همه مان بد و بیراه گفت. ما هم سکوت کردیم و از منزلش خارج شدیم.»
از نظر دولتی کار کردن از این نوع و ارتباط با مردمی که سلایق مختلفی دارند به شدت سخت و حساس است: «در روستا فردی در حال ساخت بنایی بود که استحکام لازم را نداشت. به او کتبی اخطار دادم او برگه اخطار را جلوی چشمهایم پاره کرد و به کارش ادامه داد. آن فرد این دوره یکی از اعضای شورای روستاست در حالی که هیچ بویی از احترام به قوانین نبرده است. در کل کار کردن برای مردم کار راحتی نیست.»
دولتی دان 3 کاراته دارد، اما به نظرش این ورزش خشن است و با روحیاتش سازگار نیست. با این حال او به دنبال علایقش درباره طب سنتی رفته و در محضر استادان بزرگی شاگردی میکند. به دنبال گرفتن مدرک و باز کردن مغازه داروی گیاهی نیست تنها دلش میخواهد برای سلامتی خود و خانوادهاش دانستههایش را در اینباره افزایش دهد.
دولتی 27ساله بود که ازدواج کرد و حالا یک پسر کلاس اولی دارد که این روزها نگران مدرسه رفتن و شرایط شیوع ویروس کروناست. پدر و مادرش فوت کردند و او در خانه پدری زندگی میکند.